تپه بر کچل کردستان

=============

https://s32.picofile.com/file/8481877268/1007raz.jpg

===============

در منطقه عملیاتی بانه کردستان تپه 

بر کچل مرز ایران وعراق منطقه عملیات والفجر چهار سنگرما با خط عراقیها از

 روی یال تپه بر کچل با سنگر عراقیها کمتراز ۱۴۰۰متر فاصله داشت ودرجنگل

 درختان بلوط واقع شده بود تپه در

 دست ارتش بود فقط ما رزمندگان اطلاعات عملیات لشکر نجف به تعداد 

 ۱۲ نفر در این مقر بودیم خط دست ارتش بود ما برای شناسایی عملیات والفجر4به این خط ومقر تپه آمده

 بودیم روز ها دیدبانی می کردیم

  وشبها برای شناسایی داخل عراق

 می رفتیم حتی در بعضی مواقع

   ۱۲ الی ۱۵ کیلومتر بلکه بیشتر به داخل عراقیها برای شنا سایی نفوذ میکردیم

 از سنگرکمین عراقی وخط اول آنها عبور

 می کردیم وتاتوپخانه آنها که ۱۸

الی ۲۰کیلو متری مرز مشترک بود

 می رسیدیم از تپه بر کچل حرکت میکردیم تا لال حمره واز رودخانه شیلر عبور می کردیم

 تا ارتفاعات لری وکانیمانگا که آنطرف شهر پنجوین عراق بود.

می رفتیم . بعضی مواقع مدت شناسایی

 ما سه چهار شبانه روز شاید هم بیشتر در داخل عراق طول می کشید روز ها  

بین درختان بلوط وشیارهامخفی

 می شدیم وشبها به شناسایی

 می پرداختیم از تپه لال حمره ردمی شدیم واز رودخانه شیلر عبور می کردیم

 واز ارتفاع لاری رد می شدیم وبه ارتفاع

 کانیمانگاه 

می رسیدیم بایست پایگاههای عراقی

 از لال حمره تا کانیمانگاه را شناسایی میکردیم در حین شناسایی افراد ما

 معمولا" ۴ الی ۵ نفر بودیم کار بسیار حساس وسخت بود و 

اتفاقات عجیب غریب وجالبی در حین شناسایی 

می افتاد. منطقه حساس وخطر ناکی 

بود تا دل بخواد دشمن،از کو مله گرفته تا 

،دمکرات،معاند،عراقی، گراز، پلنگ و..

خلاصه اینکه باید همه اینها

 را پشت سر می گذاشتیم وبه شناسایی

 می پرداختیم یک شب در حین شناسایی در روی ارتفاعات لری وموقع 

شناسایی هنگامی که نزدیک پایگاه اصلی سر قله

  لری رسیدم تقریبا" ده دوازده متری

 پا یگاه عراقی پای یکی از افرادمان بنام ملکی رفت روی مین ضد نفر عراقی

 وسر پایش قطع شد.. اول فکر کردیم عراقیها نارنجک انداختند

 چون خیلی نزدیک سنگر کمین آنها بودیم . در

 همان تاریکی شب من دستم بردم

 بطرف سر پای قطع شده ملکی

 دیدم سر انگشت پایش تانزدیک پاشنه. هم پوتین وهم پایش نیست بر اثر 

انفجار مین ضد نفر عراقی متلاشی

 شده بود .همینکه دستم به آن

 رگ وپی خون آلود پای او بردم دلم

 یک حالی شد ولی آنجا دیگر وقت درنگ

 نبود. فوری من که مسئول گروه هم

   بودم ملکی را به پشت خود گرفتم

  وبه یکی از بچه ها گفتم اسلحه ملکی رابردارید وسر پا همراه با پوتین قطع شده او هم بردارید

 وفوری از تیررس عرا قیها در دل شب دور شویم در همین گیر داد عراقیها بنا کردن منور زدن ولی چون ما ها در شیار

  ارتفاع بودیم عراقیها ما را نمی دیدند

  یه کم دیگر آمدیم پایین تر از پایگاه انها. ملکی همین جور بر پشت من بود وبا

سرعت در حال پایین آمدن بودم وبقیه هم پشت سر من درحال پایین آمدن 

  که باز عراقیها منور زدند من هم برای اینکه عراقیها

 ما را نبینند کمی خیز رفتم . وقتی داشتم خیز می رفتم همراه با ملکی که به 

پشتم بود پایم پیچ خورد دونفری از یک ارتفاع ۳ الی ۴ متری شیار

 لیز خوردیم افتادیم پایین پای من حسابی باز هم

 پیچ خود دیگر نمی توانستم راه بروم 

 به ملکی گفتم حالت خوبه با بی حالی

  گفت خوبم ولی سر پایم خیلی سوزش  دارد . برای اینکه دل داریش بدهم گفتم

 چیزی نیست . خون ریزی پایش کمتر شده بود چونکه همان لحظه که پایش روی 

مین رفت من فوری بند پوتینم را باز

 کردم ومحکم به بالای ساق پایش بستم که خونریزی زیاد نکند . بعد چند لحظه 

بچه ها از شیب ملایم شیار آمدند پیش من وملکی. اسلحه من دست یکی از بچه ها بود بنام صابری بچه اصفهان

 بود من بهش گفتم که بند دو سه

 اسلحه ها راباز کنید تا با آن حالت کوله درست کنیم تا بتوانیم ملکی را 

 راحت تر به پشت خود بگیریم برای آوردنش به عقب . بند چرمی سه اسلحه 

را بیرون آوردیم تا بتوانیم به شکل کوله 

درست کنیم و زیر رانش بیندازیم وازپشت کتفش رد کنیم تا بتوانیم

  هر یک به نوبت اورا بر پشت بگیریم جهت عقب آمدن بند دو سه اسلحه راباز کردیم و با آن بندها حالت کوله باهاش درست کردیم تا بتوانیم ملکی مجروح را با خود حمل کنیم. این کار را کردیم ومسافتی را یکی از بچه ها بنام احسانی که بچه قروه کردستان بود همین جوری بعد از من آوردش ولی چون هیکل ملکی سنگین بود واز طرفی هم دیگر بی حال شده بود یک نفری توان حمل اورا با آن وضعیت امکانش بسیار سخت بود. نوبتی هر کدام مسافت کمی او را با همان کوله که با بند اسلحه درست کرده بودیم بر پشت خود

 می گرفتیم و می آوردیم حدوا" دو کیلو متری از آنجا که به داخل شیار پرت شدیم از پشت قله لری به طرف پایین قله آمدیم . کم کم نور مهتاب هم.. 

 ادامه دارد...


گروه :

خاطرات رزمندگان اردکان


نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد